ترجمه مقاله

قدسی

لغت‌نامه دهخدا

قدسی . [ ق ُ ] (اِخ ) محمدخان مردی قدسی طینت . گویند از آن ولایت (مشهد) دلگیر شده به هندوستان رفته در آنجا کمال اعتبار یافته و هم در هندوستان فوت شده استخوانهای او را به خراسان بردند دیوانش ملاحظه شد. این چند شعر از او انتخاب شد:
به کدامین گل رخسار تو نظاره کنم
که ز هر حلقه ٔ زلفت گل دیگر پیداست .

###


نفس به سینه چنان بی تو میکشد زارم
که گوئی از دل خود میکشم خدنگ ترا.

###


ز چاک سینه ام دل میکند نظاره ٔ زلفش
چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را.

###


من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرون ماندگان بزم یارب چون گذشت .

###


هرگز دل مستان ز غم آزار ندارد
تا باده بود غم به کسی کار ندارد.

###


اینجا غم محبت آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند.

###


عیش این باغ به اندازه ٔ یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود تا دل ما بگشاید.

###


دلم خون شد چو دیدم حلقه حلقه جعد گیسویش
گمان بردم که هر یک چشم حیرانی است بر رویش .

###


بیگانه ٔ آشنانما من
بیگانه نمای آشنا تو.

###


گاهم ز وصال دل ز غم فرد کند
گاهم ز فراق جان پر از درد کند
خاصیت آفتاب دارد مه من
خود سبزه برویاند و خود زرد کند.

(آتشکده ٔ آذر چ دکتر شهیدی ص 96).


وی به سال 1050 هَ . ق . در هند وفات یافت . (قاموس الاعلام ترکی ج 5) (ریحانة الادب ج 3).
ترجمه مقاله