ترجمه مقاله

قواره

لغت‌نامه دهخدا

قواره . [ ق َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) پارچه ای که گرد بریده باشند.(فرهنگ فارسی معین ). پارچه ای که خیاط از گریبان جامه و پیراهن و مانند آن برمی آورد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || چیزی که اطرافش بریده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد. (یادداشت مؤلف ). واحد مقیاس برای بخش پارچه . (فرهنگ فارسی معین ). بمقدار یک دست جامه : یک قواره فاستونی بمقدار یک دست کت و شلوار. || قد و قامت . (یادداشت مؤلف ). هیأت . شکل و ترکیب .(ناظم الاطباء). قد و بالا. اندام . هیکل :
شیخ عبث جان مکن که حجله ٔ مینو
حور به این شکل و این قواره ندارد.

یغمای جندقی .


- بدقواره ؛ بدترکیب . بدهیکل .
- بی قواره ؛ بی اندام . قناس . بی ریخت .
- خوش قواره ؛ خوش ترکیب . خوش اندام .
- قد و قواره ؛ قد و بالا.
- ناقواره ؛ بی قواره .
|| پاره .
- قواره قواره ؛ پاره پاره .
|| انگشتان دست . (برهان ) (ناظم الاطباء). گویند به این معنی عربی است . (از برهان ).
ترجمه مقاله