ترجمه مقاله

لاش

لغت‌نامه دهخدا

لاش . (اِ) لش . لاشه . مردار. جیفه . در ترکی تن مرده را گویند. (غیاث ) :
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش .

ناصرخسرو.


بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .

سعدی .


- آش و لاش ؛ متلاشی و از هم پاشیده .
- || چرکین و ریمناک .
- آش و لاش شدن . رجوع به همین ماده شود.
- بوی گندلاش دادن ؛بوی جیفه ٔ گندیده دادن . لاش مرده ، جیفه .
- مثل لاش ِ مرده ؛ گندیده . متعفن . بد بو.
|| (ص ) بی اعتبار. فرومایه . چیز اندک و کم و کوچک . ضایع. زبون . (برهان ). هیچ . نابود. ناچیز :
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش .

ناصرخسرو.


اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش .

انوری یا نزاری قهستانی .


گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت .

مولوی .


چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش .

مولوی .


هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش .

مولوی .


غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش .

مولوی .


سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش .

مولوی .


تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر.

مولوی .


این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش .

مولوی .


رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش .

مولوی .


مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش .

ابن یمین .


هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین ، کار سخن لاش نمی باید کرد.

شاه داعی شیرازی .


|| (اِ) به زبان مرغزی غارت بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد. (برهان ). یغما. چپاول :
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش .

فردوسی .


بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبه ٔ من لاش کرد و کیسه خراب .

طیّان .


به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش .

عنصری .


صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ.

منوچهری .


ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش .

ناصرخسرو.


جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو.

مسعودسعد.


خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد.

خاقانی .


فاش کند تیغ تو قاعده ٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائده ٔ کارزار.

خاقانی .


غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد.

سنائی یا اوحدی .


|| شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان ). || در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر :
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش .

سنائی .


یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست .
|| دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست :
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش .

اسدی .


ترجمه مقاله