لاش
لغتنامه دهخدا
لاش . (اِ) لش . لاشه . مردار. جیفه . در ترکی تن مرده را گویند. (غیاث ) :
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش .
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .
- آش و لاش ؛ متلاشی و از هم پاشیده .
- || چرکین و ریمناک .
- آش و لاش شدن . رجوع به همین ماده شود.
- بوی گندلاش دادن ؛بوی جیفه ٔ گندیده دادن . لاش مرده ، جیفه .
- مثل لاش ِ مرده ؛ گندیده . متعفن . بد بو.
|| (ص ) بی اعتبار. فرومایه . چیز اندک و کم و کوچک . ضایع. زبون . (برهان ). هیچ . نابود. ناچیز :
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش .
اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش .
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت .
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش .
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش .
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش .
سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش .
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر.
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش .
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش .
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش .
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین ، کار سخن لاش نمی باید کرد.
|| (اِ) به زبان مرغزی غارت بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد. (برهان ). یغما. چپاول :
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش .
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبه ٔ من لاش کرد و کیسه خراب .
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش .
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ.
ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش .
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو.
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد.
فاش کند تیغ تو قاعده ٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائده ٔ کارزار.
غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد.
|| شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان ). || در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر :
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش .
یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست .
|| دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست :
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش .
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش .
ناصرخسرو.
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .
سعدی .
- آش و لاش ؛ متلاشی و از هم پاشیده .
- || چرکین و ریمناک .
- آش و لاش شدن . رجوع به همین ماده شود.
- بوی گندلاش دادن ؛بوی جیفه ٔ گندیده دادن . لاش مرده ، جیفه .
- مثل لاش ِ مرده ؛ گندیده . متعفن . بد بو.
|| (ص ) بی اعتبار. فرومایه . چیز اندک و کم و کوچک . ضایع. زبون . (برهان ). هیچ . نابود. ناچیز :
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش .
ناصرخسرو.
اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش .
انوری یا نزاری قهستانی .
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت .
مولوی .
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش .
مولوی .
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش .
مولوی .
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش .
مولوی .
سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش .
مولوی .
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر.
مولوی .
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش .
مولوی .
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش .
مولوی .
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش .
ابن یمین .
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین ، کار سخن لاش نمی باید کرد.
شاه داعی شیرازی .
|| (اِ) به زبان مرغزی غارت بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد. (برهان ). یغما. چپاول :
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش .
فردوسی .
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبه ٔ من لاش کرد و کیسه خراب .
طیّان .
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش .
عنصری .
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ.
منوچهری .
ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش .
ناصرخسرو.
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو.
مسعودسعد.
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد.
خاقانی .
فاش کند تیغ تو قاعده ٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائده ٔ کارزار.
خاقانی .
غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد.
سنائی یا اوحدی .
|| شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان ). || در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر :
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش .
سنائی .
یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست .
|| دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست :
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش .
اسدی .