لامع
لغتنامه دهخدا
لامع. [ م ِ ] (ع ص ) تابنده . تابان .(دهار). درخشان . روشن . درفشان . رخشنده :
لیک سرخی بر رُخی کولامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است .
- مثل ِ برق لامع ؛ سخت بشتاب ، عظیم درخشان .
لیک سرخی بر رُخی کولامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است .
مولوی .
- مثل ِ برق لامع ؛ سخت بشتاب ، عظیم درخشان .