لامه
لغتنامه دهخدا
لامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) لامک . چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان ). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس ).هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ) :
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه .
|| گرهی که چون لام الف بندند. لام الف . لامی . || هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان ). || زره که جامه ای باشداز حلقه های آهن . (برهان ) (و بدین معنی کلم-ه ٔ عربی است ). || بی غیرت . (برهان ).
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه .
مرواریدی .
|| گرهی که چون لام الف بندند. لام الف . لامی . || هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان ). || زره که جامه ای باشداز حلقه های آهن . (برهان ) (و بدین معنی کلم-ه ٔ عربی است ). || بی غیرت . (برهان ).