لشکرشکنی
لغتنامه دهخدا
لشکرشکنی . [ ل َ ک َ ش ِ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل لشکرشکن . شکستن لشکر. پراکندن آن :
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ .
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است .
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ .
فرخی .
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی .
کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی .
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است .
نظامی .