لشکرکشی
لغتنامه دهخدا
لشکرکشی . [ ل َ ک َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل لشکرکش . سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی .تحشید. سپهسالاری : لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 52).
بدستوری و رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان .
دلیریست هنجار لشکرکشی .
جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری .
بدستوری و رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان .
نظامی .
دلیریست هنجار لشکرکشی .
نظامی .
جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری .
سعدی .