لویشه
لغتنامه دهخدا
لویشه . [ ل َ وی ش َ / ش ِ ] (اِ) لبیشه . لبیش . لبیشن .لویشن . لویش . لباشه . لواشه . لباچه . رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. زیار. (مهذب الاسماء).چوبی رسنی در آن بسته که بر لب ستوران بندند تا نگزند به دندان :
یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی .
لبت از هجو در لویشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
تبیره زن از خارش چرم خام
لویشه درافکند شب را به کام .
پیش آرد هی هی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص و لواش .
حنک ؛ لویشه در دهن اسب . (دهار). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن . (تاج المصادر). احتناک ؛ لویشه بر سر ستور نهادن . (ترجمان القرآن ).
یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی .
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ).
لبت از هجو در لویشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی .
تبیره زن از خارش چرم خام
لویشه درافکند شب را به کام .
نظامی .
پیش آرد هی هی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را.
مولوی .
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی .
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص و لواش .
نزاری .
حنک ؛ لویشه در دهن اسب . (دهار). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن . (تاج المصادر). احتناک ؛ لویشه بر سر ستور نهادن . (ترجمان القرآن ).