مارفش
لغتنامه دهخدا
مارفش . [ ف َ ] (اِخ ) کنایه از ضحاک ماران است . (برهان ) (آنندراج ). مارسار. (از فرهنگ رشیدی ). لقب ضحاک تازی است . (ناظم الاطباء) :
بباید فریدون به شاهنشهی
از آن مارفش کرد گیتی تهی .
کس ار دیدمی من سزای شهی
از این مارفش کردمی جان تهی .
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیده ست گفتارت اندر نهان
مرا مارفش خواندی و بدسرشت
مرا نام بردی به گفتار زشت .
بباید فریدون به شاهنشهی
از آن مارفش کرد گیتی تهی .
(گرشاسب نامه ).
کس ار دیدمی من سزای شهی
از این مارفش کردمی جان تهی .
(گرشاسب نامه ).
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیده ست گفتارت اندر نهان
مرا مارفش خواندی و بدسرشت
مرا نام بردی به گفتار زشت .
اسدی (از فرهنگ نظام ).