ماه چهره
لغتنامه دهخدا
ماه چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهر :
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه .
هیون ازبر ماه چهره براند
بزد دست و چنگش به خون برفشاند.
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت .
چونکه ماهان به ماه درپیچید
ماه چهره ز شرم سرپیچید.
و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه .
فردوسی .
هیون ازبر ماه چهره براند
بزد دست و چنگش به خون برفشاند.
فردوسی .
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت .
اسدی .
چونکه ماهان به ماه درپیچید
ماه چهره ز شرم سرپیچید.
نظامی .
و رجوع به ماده ٔ قبل شود.