ترجمه مقاله

مایه ور

لغت‌نامه دهخدا

مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه . که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.

فردوسی .


به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان .

فردوسی .


منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان .

فردوسی .


یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست .

فردوسی .


یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان .

(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220).


پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون .

ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


|| محترم . ارجمند. بزرگوار. گرانمایه . دارای عزت و عظمت . عالی مقام . بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان .

فردوسی .


یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.

فردوسی .


تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه .

فردوسی .


چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.

فردوسی .


|| باشکوه . مجلل .عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان .

فردوسی .


از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی .

فردوسی .


چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش .

فردوسی .


شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه .

فردوسی .


|| گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون .

فردوسی .


بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش .

فردوسی .


ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج .

فردوسی .


ترجمه مقاله