مایه ور
لغتنامه دهخدا
مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه . که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان .
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان .
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست .
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان .
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون .
|| محترم . ارجمند. بزرگوار. گرانمایه . دارای عزت و عظمت . عالی مقام . بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان .
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه .
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
|| باشکوه . مجلل .عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان .
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی .
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش .
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه .
|| گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون .
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش .
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج .
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
فردوسی .
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان .
فردوسی .
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان .
فردوسی .
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست .
فردوسی .
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان .
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220).
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون .
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| محترم . ارجمند. بزرگوار. گرانمایه . دارای عزت و عظمت . عالی مقام . بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان .
فردوسی .
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی .
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه .
فردوسی .
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی .
|| باشکوه . مجلل .عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان .
فردوسی .
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی .
فردوسی .
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش .
فردوسی .
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه .
فردوسی .
|| گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون .
فردوسی .
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش .
فردوسی .
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج .
فردوسی .