متقی
لغتنامه دهخدا
متقی . [م ُت ْ ت َ ] (ع ص ) (از «وق ی ») پرهیزگار. (منتهی الارب )(دهار) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مؤمن و نمازگزار و زکوة دهنده و کسی که همه ٔ واجبات رابجای آورد و مراد از واجبات اعم از آنهائی است که به دلیل قطعی ثابت شده است مانند فرایض ، یا به دلیل ظنی . (از تعریفات جرجانی ) : و مردم آنجا (شیراز) متقی و جوانمرد باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کندهر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه ). و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ). در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی . (سندبادنامه ص 129).
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی .
جمله رندان چونکه در زندان بوند
متقی و زاهد و حق خوان بوند.
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان بدل ربودن مردم معینند.
طایفه ای سماع را مدعیند و متقی
زمزمه ای بیار خوش تا بدوند ناخوشان .
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی .
مولوی .
جمله رندان چونکه در زندان بوند
متقی و زاهد و حق خوان بوند.
مولوی .
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان بدل ربودن مردم معینند.
سعدی .
طایفه ای سماع را مدعیند و متقی
زمزمه ای بیار خوش تا بدوند ناخوشان .
سعدی .