ترجمه مقاله

متوطن

لغت‌نامه دهخدا

متوطن . [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] (ع ص ) جای گزیده . (آنندراج ). جای گزیده و مقیم شونده . ساکن و مقیم و باشنده در جایی . اهل جایی و متمکن در جایی . (ناظم الاطباء). وطن کرده . وطن گزیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم : و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم . (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلده ٔ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است . (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن ؛ جای گیر شدن . مقام کردن در مکانی . ساکن شدن : در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
|| دل که بر چیزی شود. (آنندراج ). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود.
ترجمه مقاله