محال
لغتنامه دهخدا
محال . [ م ُ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احاله . تغییر یافته از وجه صواب . مستحیل . ناممکن . (منتهی الارب ). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث ) (آنندراج ) . ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است ، ولی در «لا محالة منه » به معنی نیست چاره ای از آن «م » رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب ) (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 10 ص 41). ناشدنی .نشدنی . ناشونده . نابودنی . امکان ناپذیر :
به شاهی مرا تاج باید بسود
محال است و این کس نیارد شنود.
مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز
گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی .
محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم . (تاریخ بیهقی ). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز و محال .
محال باشد اگر مر کریم را بطمع
ثنای بی خبران و لئام باید کرد.
بعضی گویند که بنظاره ٔ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 41).
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرکسار.
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
مبین در نقش گردون کان خیال است
گشودن بند این مشکل محال است .
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است .
گر چه وصل تو هست کار محال
کار بیرون از این محالم نیست .
محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان ). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل ، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم . (گلستان ).پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن . (گلستان ). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان ).
- آرزوی محال ؛ آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول : مرد ... آن است که ... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
- امید محال داشتن ؛ آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن .
- گفت ِ محال ؛ گفتار محال . کلام محال . سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده . (یادداشت مؤلف ).
- محال شدن ؛ ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن :
طرفه مداراگر ز دل نعره ٔ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
- محال شمردن ؛ استحالة. رجوع به استحاله و استحالت شود.
- محال مطلق ؛ چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء).
|| سخن روی گردانیده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب ). سخن بی سر و بن . (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو :
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی .
و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی . (منتخب قابوسنامه ص 34).
میگوی محال زانکه خفته
باشد بمحال و هزل معذور.
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
گاه سخن ، بر بیان سوار و فصیحم
گاه محال و سفه پیاده و لالم .
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر.
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب .
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال .
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را.
و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال ، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327).
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه ٔ جگر نبود.
از وصف تو هر شرح که کردند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است .
- سخن محال گفتن ؛ سخن ناصواب و بیهوده گفتن :
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ).
- گفتار محال ؛ گفتار نافرجام و بی سر وته :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.
- گفت ِ محال ؛ گفتار بیهوده . سخن نافرجام :
گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم لازم از گفت محال تو.
- محال نوشتن ؛ یاوه و باطل نوشتن : دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
|| زشت . قبیح :
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .
عقوبت محال است اگر بت پرست
بفرمان ایزد پرستد صنم .
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی .
|| خطا. نادرست . ناصواب . ناروا. مقابل درست و صواب :
ز تو همی بستاند بما همی ندهد
محال باشد حال او برد ملامت تو.
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چویار من نبود و این حدیث بود محال .
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال .
نگنجد قدر او اندر زمانه
کجا گنجدصواب اندر محالا.
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی .
بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). دل در فرع بستن ، اصل را بجای ماندن محال است . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581).
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال .
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال .
دور کمال پانصد هجرت شناس و بس
کان پانصد دگر همه دور محال بود.
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم .
هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست . (فیه مافیه ).
- بر محال بودن ؛ بر خطا و باطل بودن :
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی .
|| خلاف حق . مقابل حق :
ایزد از جمله ٔ شاهان زمانه به تو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال .
|| حیله کرده شده . (ناظم الاطباء).
به شاهی مرا تاج باید بسود
محال است و این کس نیارد شنود.
فردوسی .
مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز
گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی .
فرخی .
محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم . (تاریخ بیهقی ). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز و محال .
قطران .
محال باشد اگر مر کریم را بطمع
ثنای بی خبران و لئام باید کرد.
ناصرخسرو.
بعضی گویند که بنظاره ٔ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 41).
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرکسار.
خاقانی .
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
خاقانی .
مبین در نقش گردون کان خیال است
گشودن بند این مشکل محال است .
نظامی .
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است .
نظامی .
گر چه وصل تو هست کار محال
کار بیرون از این محالم نیست .
عطار (دیوان چ تفضلی ص 83).
محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان ). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل ، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم . (گلستان ).پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن . (گلستان ). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان ).
- آرزوی محال ؛ آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول : مرد ... آن است که ... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
- امید محال داشتن ؛ آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن .
- گفت ِ محال ؛ گفتار محال . کلام محال . سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده . (یادداشت مؤلف ).
- محال شدن ؛ ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن :
طرفه مداراگر ز دل نعره ٔ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
سعدی .
- محال شمردن ؛ استحالة. رجوع به استحاله و استحالت شود.
- محال مطلق ؛ چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء).
|| سخن روی گردانیده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب ). سخن بی سر و بن . (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو :
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی .
منجیک .
و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی . (منتخب قابوسنامه ص 34).
میگوی محال زانکه خفته
باشد بمحال و هزل معذور.
ناصرخسرو.
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو.
گاه سخن ، بر بیان سوار و فصیحم
گاه محال و سفه پیاده و لالم .
ناصرخسرو.
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب .
ناصرخسرو.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال .
ناصرخسرو.
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را.
ناصرخسرو.
و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال ، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327).
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه ٔ جگر نبود.
سوزنی .
از وصف تو هر شرح که کردند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است .
عطار.
- سخن محال گفتن ؛ سخن ناصواب و بیهوده گفتن :
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
فرخی .
آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ).
- گفتار محال ؛ گفتار نافرجام و بی سر وته :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.
ناصرخسرو.
- گفت ِ محال ؛ گفتار بیهوده . سخن نافرجام :
گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم لازم از گفت محال تو.
عطار.
- محال نوشتن ؛ یاوه و باطل نوشتن : دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
|| زشت . قبیح :
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .
منجیک .
عقوبت محال است اگر بت پرست
بفرمان ایزد پرستد صنم .
ناصرخسرو.
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی .
ناصرخسرو.
|| خطا. نادرست . ناصواب . ناروا. مقابل درست و صواب :
ز تو همی بستاند بما همی ندهد
محال باشد حال او برد ملامت تو.
منجیک .
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چویار من نبود و این حدیث بود محال .
فرخی .
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال .
فرخی .
نگنجد قدر او اندر زمانه
کجا گنجدصواب اندر محالا.
عنصری .
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی .
(ویس و رامین ).
بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). دل در فرع بستن ، اصل را بجای ماندن محال است . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581).
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال .
قطران .
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال .
سوزنی .
دور کمال پانصد هجرت شناس و بس
کان پانصد دگر همه دور محال بود.
خاقانی .
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم .
خاقانی .
هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست . (فیه مافیه ).
- بر محال بودن ؛ بر خطا و باطل بودن :
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی .
ناصرخسرو.
|| خلاف حق . مقابل حق :
ایزد از جمله ٔ شاهان زمانه به تو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال .
فرخی .
|| حیله کرده شده . (ناظم الاطباء).