ترجمه مقاله

محتقن

لغت‌نامه دهخدا

محتقن . [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احتقان . بازدارنده و نگاهدارنده . (از منتهی الارب ). || کسی که گرفتار حبس البول شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار حقنه گیرنده از بند شدن بول . (از منتهی الارب ). || جمعشونده . گردآینده (شیر، خون ). || در اصطلاح پزشکی ، نسجی که در آن خون بسیار جمع شده باشد. نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد.
- محتقن شدن ؛ محتقن گردیدن .
- محتقن گردیدن ؛ حبس شدن . در یکجا جمع شدن . محتقن شدن : اگر شاخ بادام بوستانی ببرند و موضع بریده ٔ او را به روغن بیالایند سالها بادامهای شاخ تلخ آید ازبهر آنکه روغن منافس آن را ببندد تا حرارت و بخارات اندرآن شاخ محتقن گردد و ثمر آن را تلخ گرداند. (قراضه ٔ طبیعیات ص 49).
- محتقن گشتن ؛ محتقن گردیدن .
ترجمه مقاله