محیط
لغتنامه دهخدا
محیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده :
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس .
و بدین مقامات و مقدمات هر گاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو بر دلها مکین .
دست تو محیط برممالک
ابری شده سایبان کعبه .
گرد عالم حلقه کرده [ کوه قاف ] او محیط
ماند حیران [ ذوالقرنین ] اندر آن خلق بسیط.
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
هوا محیط است بر چیزها. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 428).
خط پیمانه محیط است بر اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست .
- قضیه ٔمحیط ؛ در اصطلاح منطق ، مراد قضیه ٔ محصوره و قضیه ٔ کلیه است . رجوع به قضیه شود.
|| (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . || (ص ، اِ) خط مستدیر که بر دایره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). خطی که احاطه دارد به سطح دائره . پیرامون . مقابل مرکز. خطی منحنی . که دور سطحی را احاطه کند. خطی که احاطه کند دائره ای را و خطوط مستقیم که از مرکز وی کشند (شعاع های دایره ) همچند یکدیگر باشند. گرداگرد دایره و هرآنچه دایره را احاطه کند. خطی منحنی بسته که جمیع نقاط آن از نقطه ای به نام مرکز به یک فاصله باشد. || جای زندگی آدمی . دنیا : چرخ اثیراز... متجاوز محیط شد. (سندبادنامه ص 12). هیولی آتش را... ساکن محیط کرد. (سندبادنامه ص 2).
همچو عطار در محیط وجود
ز عنایت به شست آمده ایم .
- محیط کحلی رنگ ؛ کنایه از دنیاست :
صدف این محیط کحلی رنگ
چون برآسود در بکام نهنگ .
|| سطح مستدیر که بر کره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- محیط چرخ ؛ فضای آسمان :
دوش چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم .
- محیط هوا ؛ فضا :
تا ز محیط هوا خشک برآئی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار.
|| بااطلاع . مطلع. آگاه بر. دانا. واقف به رموز. دریابنده و گرد خبایا و زوایای امور برآینده :
ای فرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم .
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند.
فکرت من ... در کارهای دنیا محیط گشت . (کلیله و دمنه ). || دریای شورکه تمام زمین را احاطه کرده است . (غیاث ). دریائی که گرداگرد جهان را فروگرفته است . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریای بزرگ . اقیانوس . رجوع به اقیانوس شود :
پیش کف عطاده تو محیط
همچو پیش محیط جوی رَوَد.
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست .
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب .
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو بِه معبری ندارم .
اندر جزیره ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت وزآن سو شط بلا.
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام .
- آب محیط ؛ دریای بزرگ . اقیانوس :
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام .
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب .
- بحر محیط ؛ دریای محیط. اقیانوس :
همو شد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم .
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر.
به جود بحر محیطی نه ، زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین .
خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرضی بسیط در پیرامن آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 284).
کدام سائل از این موهبت شود محروم
که همچو بحر محیط است بر جهان سایل .
- دریای محیط ؛ بحر محیط. اقیانوس :
گردون بلند است رواقش به گه بزم
دریای محیط است سرایش به گه بار.
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرّ گرانمایه و هم آب مطهر.
- محیط هند ؛ اقیانوس هند، و آن در قدیم حد جنوبی ایران بود.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح بلغا نوعی از انواع ردالعجز علی الصدر است و این از مخترعات بعضی متأخرین است و چنان اختراع نموده شده که ردیف به صدر ابیات برده شود مثال آن شعر زیر است :
تو باشی دلبر و جان هم تو باشی
به هر غم مونس و همدم تو باشی
تو باشی آنکه می باید تراگفت
که بهر ریش دل مرهم تو باشی .
|| (اِخ ) نام کتاب فقهی از امام محمد. (غیاث ). همچنانکه وسیط :
اینچنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بُده ست این مسئله اندر محیط.
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس .
مسعودسعد.
و بدین مقامات و مقدمات هر گاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو بر دلها مکین .
خاقانی .
دست تو محیط برممالک
ابری شده سایبان کعبه .
خاقانی .
گرد عالم حلقه کرده [ کوه قاف ] او محیط
ماند حیران [ ذوالقرنین ] اندر آن خلق بسیط.
مولوی (مثنوی دفتر چهارم ص 275).
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
سعدی .
هوا محیط است بر چیزها. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 428).
خط پیمانه محیط است بر اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست .
صائب .
- قضیه ٔمحیط ؛ در اصطلاح منطق ، مراد قضیه ٔ محصوره و قضیه ٔ کلیه است . رجوع به قضیه شود.
|| (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . || (ص ، اِ) خط مستدیر که بر دایره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). خطی که احاطه دارد به سطح دائره . پیرامون . مقابل مرکز. خطی منحنی . که دور سطحی را احاطه کند. خطی که احاطه کند دائره ای را و خطوط مستقیم که از مرکز وی کشند (شعاع های دایره ) همچند یکدیگر باشند. گرداگرد دایره و هرآنچه دایره را احاطه کند. خطی منحنی بسته که جمیع نقاط آن از نقطه ای به نام مرکز به یک فاصله باشد. || جای زندگی آدمی . دنیا : چرخ اثیراز... متجاوز محیط شد. (سندبادنامه ص 12). هیولی آتش را... ساکن محیط کرد. (سندبادنامه ص 2).
همچو عطار در محیط وجود
ز عنایت به شست آمده ایم .
عطار.
- محیط کحلی رنگ ؛ کنایه از دنیاست :
صدف این محیط کحلی رنگ
چون برآسود در بکام نهنگ .
نظامی .
|| سطح مستدیر که بر کره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- محیط چرخ ؛ فضای آسمان :
دوش چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم .
عطار.
- محیط هوا ؛ فضا :
تا ز محیط هوا خشک برآئی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار.
خاقانی .
|| بااطلاع . مطلع. آگاه بر. دانا. واقف به رموز. دریابنده و گرد خبایا و زوایای امور برآینده :
ای فرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم .
ناصرخسرو.
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند.
خیام .
فکرت من ... در کارهای دنیا محیط گشت . (کلیله و دمنه ). || دریای شورکه تمام زمین را احاطه کرده است . (غیاث ). دریائی که گرداگرد جهان را فروگرفته است . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریای بزرگ . اقیانوس . رجوع به اقیانوس شود :
پیش کف عطاده تو محیط
همچو پیش محیط جوی رَوَد.
سوزنی .
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست .
خاقانی .
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب .
خاقانی .
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو بِه معبری ندارم .
خاقانی .
اندر جزیره ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت وزآن سو شط بلا.
خاقانی .
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
خاقانی .
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام .
نظامی .
- آب محیط ؛ دریای بزرگ . اقیانوس :
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام .
خاقانی .
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب .
خاقانی .
- بحر محیط ؛ دریای محیط. اقیانوس :
همو شد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم .
ناصرخسرو.
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر.
مسعودسعد (دیوان ص 245).
به جود بحر محیطی نه ، زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین .
سوزنی .
خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرضی بسیط در پیرامن آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 284).
کدام سائل از این موهبت شود محروم
که همچو بحر محیط است بر جهان سایل .
سعدی .
- دریای محیط ؛ بحر محیط. اقیانوس :
گردون بلند است رواقش به گه بزم
دریای محیط است سرایش به گه بار.
فرخی .
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرّ گرانمایه و هم آب مطهر.
ناصرخسرو.
- محیط هند ؛ اقیانوس هند، و آن در قدیم حد جنوبی ایران بود.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح بلغا نوعی از انواع ردالعجز علی الصدر است و این از مخترعات بعضی متأخرین است و چنان اختراع نموده شده که ردیف به صدر ابیات برده شود مثال آن شعر زیر است :
تو باشی دلبر و جان هم تو باشی
به هر غم مونس و همدم تو باشی
تو باشی آنکه می باید تراگفت
که بهر ریش دل مرهم تو باشی .
(کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اِخ ) نام کتاب فقهی از امام محمد. (غیاث ). همچنانکه وسیط :
اینچنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بُده ست این مسئله اندر محیط.
مولوی .