ترجمه مقاله

مخ

لغت‌نامه دهخدا

مخ . [ م ُخ خ ] (ع اِ) مغز استخوان . (غیاث ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || عامه نخاع را گویند. (از محیط المحیط). || مغزسر. (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مغز سر و دماغ . (ناظم الاطباء). اغلب دماغ را نیز مخ نامند. (از محیط المحیط). مرکز اعصاب موجودات ذی فقار که در استخوان سر جای دارد و در انسان بسیار گسترش یافته و بصورت دو نیمکره است که دارای پیچیدگی های فراوان است . (از لاروس ). قسمت قدامی و فوقانی سلسله ٔ اعصاب (دماغ ) است و درشت ترین و مهمترین قسمت آن می باشد. تمام آثار خارجی بواسطه ٔ اعصاب حسی و حواس پنجگانه به مخ میرسد و از مخ اوامر حرکتی ارادی بوسیله ٔ اعصاب حرکتی به جهازات عضلانی میرود. بعلاوه مخ مرکز حافظه و هوش و فکر می باشد. سطح تحتانی مخ موسوم به قاعده ٔ مغز است که بطور غیرمنظم مسطح و روی اشکوب فوقانی و میانی جمجمه قرار داردو در عقب مخچه را می پوشاند و بوسیله ٔ چادر مخچه (مغز) و مخچه از هم جدا هستند. سطح فوقانی یا تحدب مغز به سقف جمجمه مجاور است . مغز بطور کلی بیضوی شکل است و انتهای بزرگ آن به طرف عقب متوجه می باشد. حجم مغز یا مخ انسان نسبت به تمام حیوانات زیادتر است و قطر قدامی و خلفی آن به تقریب 16 سانتی متر و قطر عرضی آن 14 سانتی متر و بلندی آن 12 سانتی متر است . وزن تقریبی و متوسط مخ انسان در مردان حدود 1100 گرم و در زنان 1000 گرم است . مخ بوسیله ٔ شیار عمیقی که در خط وسط است به نام «شیار بین نیم کره ای » به دو نصفه ٔ متقارن ، موسوم به نیم کره ٔ مغزی تقسیم می شود. این شیار در قسمت قدام و خلف تا قاعده ٔ مغز امتداد دارد ولی دروسط تیغه ٔ افقی ماده ٔ سفید و خاکستری وجود دارد که یک نیم کره را به نیم کره ٔ دیگر وصل می کند و آن را رابط بزرگ بین نیم کره ای می نامند. هر یک از نیم کره های مغزی دارای حفره ٔ اِپاندیم است که به بطن طرفی موسوم است . بطن های طرفی با مغز واسطه ای که در پایین رابطه هاقرار دارد ارتباط دارند. نیم کره های مغزی را مغز راست و مغز چپ نامند. هر نیم کره دارای سه سطح خارجی و داخلی و تحتانی است . و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم قسمت دوم صص 108 - 176 و مغز شود :
بعره را ای گنده مغز گنده مخ
زیر بینی بنهی و گوئی که اخ .

مولوی (مثنوی ).


ولا یسرق الکلب السروق نعالنا
ولا تنتفی المخ الذی فی الجماجم .

(از محیط المحیط).


- بی مخ ؛ در عرف عام به معنی متهور و بی عقل و کسی است که به استقبال خطر می رود. این کلمه بصورت لقب به اشخاص خاصه جاهلان و لوطیان داده می شود و مترادف آن بی کله است به معنی متهور وشجاع . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
|| پیه چشم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || میانه ٔ هر چیزی . ج ، مِخاخ ، مِخَخَة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خالص . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). خالص هرچیزی . (از ناظم الاطباء). || مجازاً خلاصه ٔ هر چیز را گویند. (غیاث ). مغز. لبالب : اهدناالصراط المستقیم ، عین عبادت است و مخ طاعت . (کشف الاسرار ج 1 ص 45). میان سلطان با عامی فرق ننهند و مخ و مقصود سخن نویسند. (جهانگشای جوینی ).
- مخ الذر ؛ چیزی که وجود ندارد. (از دزی ، ج 2 ص 572).
- مخ السمک ؛ماده ٔ سفید و نرمی که در امعاء ماهی نر وجود دارد . (از دزی ج 2 ص 572).
ترجمه مقاله