ترجمه مقاله

مدبر

لغت‌نامه دهخدا

مدبر. [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (ع ص ) تدبیرکننده . صاحب تدبیر. (غیاث اللغات ). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف ). کارگردان . ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود :
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او.

منوچهری .


سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440).
بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.

ناصرخسرو.


ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید
تا چند چو رفتید دگرباره برآیید.

ناصرخسرو.


هان تا سررشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.

خیام .


مدبر که قانون بد می نهد
ترا می برد تا به آتش دهد.

سعدی .


مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است .

سعدی .


مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی ). || زیرک . هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای . صاحب اندیشه . (فرهنگ فارسی معین ). || حاکم . فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب . || پایان کار نگرنده . (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغة). رجوع به تدبر شود. || پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین ).
- مدبران فلک ؛ کنایه از سبعه ٔ سیاره است . (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعه ٔ سیاره شود.
- مدبر اعظم ؛ وزیر و ناظم امور عامه . (ناظم الاطباء).
- مدبر اول ؛ در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است . رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود.
ترجمه مقاله