ترجمه مقاله

مدیح

لغت‌نامه دهخدا

مدیح . [ م َ ] (ع اِمص ، اِ) آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). مدح . مدحت . ستایش . آفرین . مدیحه . سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج ، مدایح :
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی .

منوچهری .


هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.

منوچهری .


نه من نیز کمتراز این شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی .

منوچهری .


گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرا گنگی و لال .

ناصرخسرو.


و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو عود از عنبر.

مسعودسعد.


چو باده او را بردی بخواندی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.

مسعودسعد.


همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.

معزی .


کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید.

خاقانی .


سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته .

خاقانی .


تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.

خاقانی .


|| ممدوح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل .

مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).


- مدیح آوردن ؛ مدح کردن . مدیحه گفتن . ستودن :
گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی .

منوچهری .


- || مدیحه عرضه کردن :
آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.

مسعودسعد.


- مدیح خواندن ؛ مدح گفتن . ستودن :
گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت
وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم .

ناصرخسرو.


- || مدیحه خواندن :
طاووس مدیح عنصری خوانَد
دُرّاج مسمطمنوچهری .

منوچهری .


- مدیح کردن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن .
- مدیح گفتن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن . نیکوئیهای کسی برشمردن . محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن :
من که مدیح امیر گویم بی طمْع
میر چه دانم که باشد اندر دو جْهان .

(از تاریخ بیهقی ص 652).


خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟

مسعودسعد.


ترجمه مقاله