ترجمه مقاله

مرائی

لغت‌نامه دهخدا

مرائی . [ م ُ ] (ع ص ) (از «رأی ») ریاکار. (منتهی الارب ). ریاکننده . خودنما. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نیکی فروش .(یادداشت مؤلف ). متظاهر. سالوس . اهل زرق و ریا. ج ،مراؤون : مرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست . (تاریخ بیهقی ص 523). و منافقان و مرائیان راتشویر دهند. (نصیحةالملوک ، از فرهنگ فارسی معین ).
هرکه در راه عشق صادق نیست
جز مرائی و جز منافق نیست .

معزی .


گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر از آن دارم که سوگند خورم که مرائی نیم . (تذکرةالاولیاء). چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرائیست و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است . (تذکرة الاولیاء).
خار و خودروی و مرائی بوده ای
در دو عالم این چنین بیهوده ای .

مولوی .


آن مرائی در صلوة و در صیام
مینماید جد و جهدی بس تمام .

مولوی .


گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش .

سعدی .


مرائی که چندین ورع مینمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.

سعدی .


ترجمه مقاله