مرزغن
لغتنامه دهخدا
مرزغن . [ م َ زَ غ َ ] (اِ) گورستان . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (جهانگیری ) (صحاح الفرس ).مرغزن . (جهانگیری ). رجوع به مرغزن شود :
هر که را راهبرزغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
هیج نندیشی که تا خود چون بود انجام کار
مرغزار آید جزای فعل تو یا مرزغن .
|| آتش .(جهانگیری ) (رشیدی ). مرزغان . (رشیدی ). رجوع به مرغزن شود. || دوزخ . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و حواشی آن شود. || آتشدان . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن شود.
هر که را راهبرزغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری (لغت فرس اسدی ).
هیج نندیشی که تا خود چون بود انجام کار
مرغزار آید جزای فعل تو یا مرزغن .
سنائی (از جهانگیری ).
|| آتش .(جهانگیری ) (رشیدی ). مرزغان . (رشیدی ). رجوع به مرغزن شود. || دوزخ . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و حواشی آن شود. || آتشدان . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن شود.