مرزوق
لغتنامه دهخدا
مرزوق . [ م َ ] (ع ص ) روزی داده شده . روزی یافته . روزی مند. مطعم . روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق . مقابل رازق . رجوع به رزق شود. || بابخت . (از منتهی الارب ). مجدود. مبخوت . (متن اللغة). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب : همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی ).
- مرزوق گرداندن ؛ بهره ور ساختن . متمتع کردن :
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل .
- مرزوق الحظ ؛ صاحب نصیب . کامیار : هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337).
- مرزوق گرداندن ؛ بهره ور ساختن . متمتع کردن :
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل .
منوچهری .
- مرزوق الحظ ؛ صاحب نصیب . کامیار : هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337).