مری
لغتنامه دهخدا
مری . [ م ِ ] (از ع ، اِمص ) خصومت بود و عرب «مراء» گویند که «مری » ممال آن است . (از صحاح الفرس ). ممال مراء عربی است به معنی پیکار و جدل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ستیزه . رجوع به مراء شود. || (مص ) کوشیدن و ستیزه و برابری کردن با کسی در مرتبه . (از جهانگیری ) (غیاث ) (آنندراج ). جدال کردن . برابری کردن با کسی در بزرگی قدر و مرتبه . معارضه کردن با کسی و جدل نمودن ، و این لغت در اصل عربی است و اماله ٔ مراءاست . (آنندراج ). کوشیدن و برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی . خصومت کردن و یکدله بودن در بدکرداری . (برهان ). و رجوع به مری کردن شود :
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست .
آن است مرا کز دل با من به مری نیست
آنها نه مرا اند که با من به مرا اند.
این کلیله و دمنه جمله افتریست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست .
شرح آن را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری .
خار گشته در میان قوم خویش
مرهمش نایاب و دل ریش از مریش .
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
وآنکه اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری .
در مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است .
- مری کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| مژدگانی . (برهان ) .
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست .
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی ).
آن است مرا کز دل با من به مری نیست
آنها نه مرا اند که با من به مرا اند.
ناصرخسرو.
این کلیله و دمنه جمله افتریست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست .
مولوی .
شرح آن را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری .
مولوی .
خار گشته در میان قوم خویش
مرهمش نایاب و دل ریش از مریش .
مولوی .
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی .
وآنکه اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری .
مولوی .
در مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است .
مولوی .
- مری کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| مژدگانی . (برهان ) .