مزیج
لغتنامه دهخدا
مزیج . [م ِ ] (ع اِ) صورت ممال مزاج است . مزاج :
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ .
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج ؛ همنشین . همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان .
ورجوع به مزاج شود.
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ .
سنائی (حدیقه چ مدرس ص 335).
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج ؛ همنشین . همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان .
خواجوی کرمانی (در وصف حمام ).
ورجوع به مزاج شود.