مساح
لغتنامه دهخدا
مساح . [ م َس ْ سا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود. || زمین پیمای . (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کننده ٔ زمین . (غیاث ). آنکه زمین را مساحی کند. ج ، مساحون . (اقرب الموارد). پیماینده . مساحتگر. پیمایشگر. مهندس . کیّال :
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل .
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح .
عمران گفت ... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی . (تاریخ قم ص 106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی ، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح ومحرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته ... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 46). || پلاس فروش . (دهار). رجوع به مِسح شود.
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
منوچهری .
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل .
منوچهری .
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح .
مسعودسعد.
عمران گفت ... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی . (تاریخ قم ص 106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی ، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح ومحرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته ... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 46). || پلاس فروش . (دهار). رجوع به مِسح شود.