مساوی
لغتنامه دهخدا
مساوی . [ م َ ] (ع اِ)مساوی ٔ. ج ِ مساءة. (منتهی الارب ). ج ِ سیّئة. (مهذب الاسماء) (غیاث ). جمع سوء (خلاف قیاس ). و گویند مفرد آن مساءة باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص . (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها :
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم .
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله ٔ اوصاف مساوی متعالی است .
پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان . (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب . (جهانگشای جوینی ).
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم .
ناصرخسرو.
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله ٔ اوصاف مساوی متعالی است .
سوزنی .
پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان . (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب . (جهانگشای جوینی ).