ترجمه مقاله

مسجون

لغت‌نامه دهخدا

مسجون . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سجن . رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده . (از منتهی الارب ). دربند کرده شده . بزندان کرده . محبوس . حبسی . بندی . زندانی . دوستاقی . مقید :
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون .

ناصرخسرو.


جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.

ناصرخسرو.


مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون .

سوزنی .


ترجمه مقاله