ترجمه مقاله

مسلط

لغت‌نامه دهخدا

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) برگماشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث ) (آنندراج ). دارای تسلط. زورآور. غالب . حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف . فائق . سوار بر کار. مستولی . صاحب سلطه . چیر. چیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.

شاکر بخاری .


چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای .

ناصرخسرو.


چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه ).
- مسلط بر ؛ چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی ؛ سرکوب بر آن . مشرف بر آن .(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن ؛ سوار آن کار گشتن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن ؛ غالب بودن . چیره بودن . تسلط داشتن . حاکم بودن . مشرف بودن . سلطه داشتن .
- مسلط شدن ؛ غالب شدن . فیروزمند شدن . حاکم شدن . مشرف شدن . زیردست کردن . مغلوب کردن . (ناظم الاطباء). چیره شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن :
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب .

مسعودسعد.


- مسلط کردن ؛ چیره کردن . مستولی کردن . شخصی را بر کسی برگماشتن . گماشتن . برگماشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم .

سعدی (بوستان ).


- مسلط گشتن ؛ غالب شدن . پیروز شدن .حاکم گردیدن :
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی .

مسعودسعد.


|| مجازاً به معنی مغلوب . (آنندراج ) (غیاث ).
ترجمه مقاله