ترجمه مقاله

مشغول دل

لغت‌نامه دهخدا

مشغول دل . [ م َ دِ ] (ص مرکب ) مغموم . گرفته دل . که دل مشغولی دارد. نگران : گفتم چنین کنم و مشغول دل تر از آن گشتم که بودم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71). دیگر روز چون بدرگاه شدم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت و سلطان مشغول دل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). روزی دو بار بار می داد بر رسم پدر که سخت مشغول دل بود و جای آن بود اما با قضای آمده تفکر و تأمل هیچ سودی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553). و رجوع به دل مشغولی شود.
ترجمه مقاله