مشموم
لغتنامه دهخدا
مشموم . [ م َ ] (ع ص ، اِ) مشک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آنچه با بویی ادراک شود. (از اقرب الموارد). هر چیز بوئیده شده . (ناظم الاطباء) : بوئیدنی و آب روان دارد و میوه باشد و مشمومها. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143). واز فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن . (گلستان ).
هزار صحبت شیرین و میوه ٔ مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار.
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
هزار صحبت شیرین و میوه ٔ مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار.
سعدی .
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم .
سعدی .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.