ترجمه مقاله

مصور

لغت‌نامه دهخدا

مصور. [ م ُ ص َوْ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تصویر. || نقاشی شده و دارای صورت و شکل . (ناظم الاطباء). نقش شده . به نقش . نگاشته . تصویرشده . به صورت درآمده . پیکرکرده . درصورت آورده . (یادداشت مؤلف ) :
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.

فرخی .


یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.

ناصرخسرو.


سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.

ناصرخسرو.


زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.

مسعودسعد.


از فلکی شریفتر یا شرف مشخصی
از فلکی کریمتر یا کرم مصوری .

خاقانی .


در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.

خاقانی .


علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنه ددی به صورت انسان مصوری .

سعدی .


- مصور شدن ؛ نقش یافتن . نگاشته شدن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . منقوش شدن . نقش بستن . مجسم شدن :
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.

ناصرخسرو.


چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنم هرچه مصور شود.

مولوی .


از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد.

سعدی .


- مصور گشتن (گردیدن ) ؛ مصور شدن . نقش بستن . شکل گرفتن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . به صورت آمدن :
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه ٔ بازان به نعل گشته مصور.

مسعودسعد.


تا مصور گشت بر چشمم جمال روی دوست
چشم خودبینی ندارم رای خودراییم نیست .

سعدی .


- نامصور ؛ شکل نگرفته . به صورت درنیامده :
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.

ناصرخسرو.


|| متشکل شده . (ناظم الاطباء). مخلوق . (یادداشت مؤلف ). مخلوق . آفریده . آفریده شده . ایجادشده . به وجودآمده :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟

ناصرخسرو.


فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصورمصور.

ناصرخسرو.


ز رحمت مصور زحکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.

ناصرخسرو.


|| به خیال آمده . (یادداشت مؤلف ) :
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب .

مولوی .


رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری .

سعدی .


- مصور شدن ؛ قابل تصور شدن . به نظر رسیدن . به صورت درآمدن . صورت یافتن :
وگر چنانکه مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیراز دوست .

سعدی .


- مصور کردن ؛ تصویر کردن . نگاشتن . نقش زدن . منقوش ساختن . به صورت درآوردن . تصویر کردن . به خیال آوردن :
تو سر به صحبت سعدی درآوری ، هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصورِ خویش .

سعدی .


ترجمه مقاله