معبده
لغتنامه دهخدا
معبده . [م َ ب َ دَ ] (از ع ، اِ) عبادتگاه . معبد :
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده .
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست .
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست درصومعه کاین معبده تا کی .
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای .
و رجوع به معبد شود.
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده .
مولوی .
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست .
مولوی .
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست درصومعه کاین معبده تا کی .
مولوی .
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای .
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6ص 2859).
و رجوع به معبد شود.