معجر
لغتنامه دهخدا
معجر. [ م ِ ج َ ] (ع اِ) بر سر افکندنی زنان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مقنعه . (غیاث ). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل . (آنندراج ). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تاحفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک . چارقد. روسری . سرپوش . نصیف . خِمار. ج ، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده ٔ لاله ست و گاه معجر ماه .
به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک .
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن .
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری .
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب .
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش .
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش .
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی .
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک .
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
- معجر بستن ؛ معجر بر سر کردن . چارقد بر سر انداختن . روسری بر سر انداختن :
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
- معجر به سر کردن ؛ چارقد بر سر انداختن . روسری به سرکردن :
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست .
- معجر زرنیخ ؛ کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از گلهای زرد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع صبح صادق . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون ؛ کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان ) (آنندراج ). شب . (ناظم الاطباء).
- معجر فروش ؛فروشنده ٔ معجر. آنکه معجر فروشد :
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
|| روپوش زنان . (غیاث ) (آنندراج ). روی بند زنان :
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل ، معجر.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته توده ٔ اغبر.
|| پارچه ای است یمنی . (منتهی الارب ). یک قسم پارچه ٔ یمنی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک .(از اقرب الموارد).
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده ٔ لاله ست و گاه معجر ماه .
رودکی .
به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک .
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57).
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری .
منوچهری .
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.
ناصرخسرو.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.
ناصرخسرو.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
مسعودسعد.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
امیرمعزی (ازآنندراج ).
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب .
انوری (از آنندراج ).
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش .
خاقانی .
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
خاقانی .
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش .
خاقانی .
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی .
نظامی .
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان ).
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک .
سعدی (بوستان ).
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
سیفی (از آنندراج ).
- معجر بستن ؛ معجر بر سر کردن . چارقد بر سر انداختن . روسری بر سر انداختن :
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
امیر معزی (از آنندراج ).
- معجر به سر کردن ؛ چارقد بر سر انداختن . روسری به سرکردن :
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست .
نظام قاری (دیوان ص 51).
- معجر زرنیخ ؛ کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از گلهای زرد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع صبح صادق . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون ؛ کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان ) (آنندراج ). شب . (ناظم الاطباء).
- معجر فروش ؛فروشنده ٔ معجر. آنکه معجر فروشد :
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
سیفی (از آنندراج ).
|| روپوش زنان . (غیاث ) (آنندراج ). روی بند زنان :
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
منوچهری .
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل ، معجر.
ناصرخسرو.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148).
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی .
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته توده ٔ اغبر.
داوری شیرازی .
|| پارچه ای است یمنی . (منتهی الارب ). یک قسم پارچه ٔ یمنی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک .(از اقرب الموارد).