ترجمه مقاله

مغد

لغت‌نامه دهخدا

مغد. [ م َ ] (اِ) باتنگان . (مهذب الاسماء). بادنجان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بادنجان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در بعضی لغات بادنجان است و این کلمه معرب است . (المعرب جوالیقی ص 314). بعضی گویند بادنجان است . (برهان ). || علف شیران را گویند و به عربی لفاح البری خوانند و زعرور همان است . (برهان ). لفاح که نوعی از بوئیدنی است زشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یک نوع گیاه دوایی که به تازی لفاح گوید. (ناظم الاطباء). ثمر لفاح بری را نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). لفاح بری . (اقرب الموارد). و رجوع به لفاح شود. || بعضی دیگر گویند نوعی کماة کوچک است . (برهان ). نوعی از کماة. || ازگیل . (ناظم الاطباء). || میوه ای است شبیه خیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله