مغنیاطیس
لغتنامه دهخدا
مغنیاطیس . [ م َ] (معرب ، اِ) مغناطیس . (از فهرست ولف ) :
که دانا ورا مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسب آهن نشاند.
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
که او را کسی کرد آهن کشان .
و رجوع به مغناطیس شود.
که دانا ورا مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسب آهن نشاند.
فردوسی .
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
که او را کسی کرد آهن کشان .
فردوسی .
و رجوع به مغناطیس شود.