ملولی
لغتنامه دهخدا
ملولی . [ م َ ] (حامص ) مأخوذ از تازی ، ملالت و حزن و اندوه . (ناظم الاطباء). ملول بودن . به ستوه آمدگی . گرفتگی خاطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل .
مشتاقی به که ملولی . (گلستان ). رجوع به ملول شود.
- ملولی کردن ؛ بی تابی کردن . مضطرب شدن . دل آزرده شدن :
که چون توشه کم شد ملولی کند
وگر پر شود بوالفضولی کند.
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 194).
مشتاقی به که ملولی . (گلستان ). رجوع به ملول شود.
- ملولی کردن ؛ بی تابی کردن . مضطرب شدن . دل آزرده شدن :
که چون توشه کم شد ملولی کند
وگر پر شود بوالفضولی کند.
امیرخسرو.