ملک داری
لغتنامه دهخدا
ملک داری . [ م ُ ] (حامص مرکب ) حکومت و فرمانروایی . (ناظم الاطباء) :
به ملک داری تا بود بود و وقت شدن
بمانداز او به جهان چون تو یادگار پسر.
پنج پسر داشت همه به رجاحت عقل و رزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12).
ملک داری با دیانت باید و فرهنگ و هوش
مست و غافل کی تواند، عاقل و هشیار باش .
عهده ٔ ملک داری کاری است عظیم . (نصیحة الملوک سعدی ، کلیات چ فروغی ص 8). و رجوع به ملک دار شود.
به ملک داری تا بود بود و وقت شدن
بمانداز او به جهان چون تو یادگار پسر.
فرخی .
پنج پسر داشت همه به رجاحت عقل و رزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12).
ملک داری با دیانت باید و فرهنگ و هوش
مست و غافل کی تواند، عاقل و هشیار باش .
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
عهده ٔ ملک داری کاری است عظیم . (نصیحة الملوک سعدی ، کلیات چ فروغی ص 8). و رجوع به ملک دار شود.