ترجمه مقاله

منخلع

لغت‌نامه دهخدا

منخلع. [ م ُ خ َ ل ِ ] (ع ص ) از جای کنده . منتزع شده . بیرون شونده . بیرون شده . جداگردیده .
- منخلع شدن ؛ از جای کنده شدن . جدا شدن . بیرون آمدن . دور شدن : دوستان خدای را گویند یااولیأاﷲ بیایید نزدیک خدای تعالی ، دلهای ایشان از شادی منخلع شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 830). قبایل ترکان ... از اطاعت و انقیاد او منخلع شده و تعرض می رسانیده ... (جهانگشای جوینی ). در مقام فنای ارادت که سالک از حول و قوت خود منخلع شود و از اختیار خود منسلخ گردد محکوم وقت باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 74).
- منخلع گردانیدن ؛ جدا کردن . بیرون آوردن : ونشان این علم آن است که بنده ... خود را... از کسوت مخالف منخلع گرداند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 68).
- منخلعگردیدن ؛ منخلع شدن :
بیخ و پیوند منقطع گردد
وز ریا پاک منخلع گردد.

سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 28).


چون ز خود پاک منخلع گردد
صورت عشق منطبع گردد.

سنائی (ایضاً ص 47).


به روزگارصحبت رسول (ص )... نفوس امت از ظلمت رسوم عادات منخلع گشته بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 15). چه سالک مادام تا هنوز از صفات نفس به کلی منخلع نگشته باشد...اکثر حظوظ را حقوق خود داند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 72). سالک خواهد که به کلی از ملابس صفات وجود، منسلخ و منخلع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 121). رجوع به ترکیب منخلع شدن شود.
ترجمه مقاله