ترجمه مقاله

مندفع

لغت‌نامه دهخدا

مندفع. [ م ُ دَ ف ِ ] (ع ص ) دفعشونده .(غیاث ). دفعشونده و دورشونده . (آنندراج ). دورشونده و دفعشده و دورکرده شده و رانده شده و اخراج شده و بدرکرده شده . (ناظم الاطباء) : چه به برکت و پرتونور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشان است بعضی از ظلمت وجود مندفع بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151).
- مندفع شدن ؛ دفع شدن . دور شدن . رد شدن . زایل شدن :
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع به جواب .

سوزنی .


حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی است تا فسادی که از استیلای او متوقع است مندفع شود. (اخلاق ناصری ). اگر به هیچ وجه مندفع نشود ... وضو تازه کند و به وظایف او را مشغول شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 166). بعد از نماز چاشت قیلوله کند تا کلالت قوای نفس بدان مندفع شود و بر قیام شب معاونت نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 315).
- مندفع گردیدن (گشتن ) ؛ مندفع شدن : تا بود که این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔ جسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او را مرتفعشد و مواد زحمت اعدا مندفع گشت . (لباب الالباب چ نفیسی ص 20). از برکت جمعیت ظاهر و باطن ... ایشان ... نوازل بلا و عذاب از ایشان مندفع گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 154). تا اثر ظلمت نفس به نور دل مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 159). هر گاه که خواب بر وی غلبه کردی خود را به ریسمانی درآویختی تا خواب مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 314). آن قضیه ٔ هایله از مسلمانان مندفع گشت . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 208). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| پایمال کرده شده . || روانه کرده شده . || تسلیم کرده شده . || قطعنظرکرده شده . || خلاص گشته . (ناظم الاطباء). || به شتاب رونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). اسبی که به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) || به ناگاه رسنده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله