ترجمه مقاله

موجب

لغت‌نامه دهخدا

موجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . داعی : موجب مسرت ؛ مایه مسرت . (یادداشت مؤلف ) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست . (کلیله و دمنه ). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه ). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ (کلیله و دمنه ).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟

خاقانی .


خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی .

خاقانی .


آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای .

خاقانی .


مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 327). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ (گلستان سعدی ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست .

سعدی .


منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت . (گلستان سعدی ).
- به موجب ِ ؛ بر موجب ِ. به سبب ِ. طبق ِ. برابرِ: به موجب این حکم ، برابر این حکم . طبق این حکم . (یادداشت مؤلف ) : پس بموجب این مقدمات واضح و... (سندبادنامه ص 6). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست . (سعدی ، گلستان ). به موجب آن که پرورده ٔ نعمت این خاندانم نخواهم که ... (سعدی ، گلستان ). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. (سعدی ، گلستان ).
- بر آن موجب ؛ بدان سبب . بدان جهت . به طریقی که . بدان صورت .
- || بر آن وجه . بر آن ترتیب : بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 356). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 310).
- بر چه موجب ؛ به چه صورت . به چه طریق . چگونه . بر چه وجه . بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 59).
- بر موجب ؛ به موجب . طبق . برابر. (یادداشت مؤلف ) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). بر موجب التماس او آن ملطفات را به حضرت سلطان فرستادم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340).
- بلاموجب ؛ من غیرموجب . بدون جهت . بی سبب .
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت . (ناظم الاطباء) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت .

انوری .


- من غیرموجب ؛ بلاموجب . بدون جهت و سبب . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
- موجب شدن ؛ سبب شدن . علت شدن : آمدن شما موجب شد تا ما هم دوستمان را ببینیم . (از یادداشت مؤلف ).
- || محرک گشتن . انگیزه شدن . برآغالیدن و محرک شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب موجب گردیدن شود.
- موجب گردیدن ؛ سبب گردیدن . باعث شدن : گمان توان داشت که ... خدمت موجب عداوت گردد. (کلیله و دمنه ). اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه ).
|| بابت . (ناظم الاطباء).
- بدین موجب ؛ بدین بابت .
|| سزاوار. (یادداشت مؤلف ).
- موجب الشکر ؛ سزاوار سپاس : هرچه گوید مقبول القول و موجب الشکر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397).
|| (اصطلاح فلسفی ) فاعلی که فعلش در تحت اراده و اختیارش نباشد و بدون قصد و اراده منشاء صدور فعل باشد و آن بر دو قسم است ، یکی آنکه از شأن آن مختار بودن نیست مانند اشراق خورشید و احراق نار؛ و دیگری آنکه از شأن آن مختار بودن است ولکن به واسطه ٔ قشر خارجی سلب اختیار از آن شده باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ). || (اصطلاح نحوی ) کلامی را گویند که از نفی و نهی و جحد و استفهام عاری باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1448). || نام ماه محرم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
ترجمه مقاله