ترجمه مقاله

موقن

لغت‌نامه دهخدا

موقن . [ ق ِ ] (ع ص ) (از «ی ق ن ») یقین دارنده و پندارنده . (ناظم الاطباء).یقین کننده . (غیاث ) (آنندراج ). بی گمان . (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف ) (دهار). آوری . بی گمان در امری . باورکرده . گرویده . صاحب یقین . هستو. خستو :
ناله ٔ گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ٔ ایشان کنم .

مولوی .


- موقن شدن ؛ یقین کردن . باور داشتن . ایقان و ایمان داشتن :
سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه ٔ مؤمن شود.

مولوی .


گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم .

مولوی .


- ناموقن ؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد :
خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم .

مولوی .


گرچه درایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم .

مولوی .


ترجمه مقاله