ترجمه مقاله

مؤدب

لغت‌نامه دهخدا

مؤدب . [ م ُ ءَدْ دِ ] (ع ص ) آنکه به مهمانی می خواند. مُؤْدِب . || ادب کننده وسرزنش کننده . (ناظم الاطباء). ادب دهنده . (آنندراج ) (غیاث ). ادب آموزنده . (منتهی الارب ). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج ، مؤدبون . (مهذب الاسماء). معلم . علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف ). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس . (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43).
- مؤدب شدن ؛ معلم شدن . مربی گشتن . پیشه ٔ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن :
مؤدب شدم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی .

خاقانی .


ترجمه مقاله