ترجمه مقاله

مؤدب

لغت‌نامه دهخدا

مؤدب . [ م ُ ءَدْ دَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تأدیب . ادب داده شده . (آنندراج ) (غیاث ). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب . ادب گرفته . تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته . به ادب آراسته . به آزرم . با ادب . باتربیت . ادب آموخته . ادب دان . دارنده ٔ ادب . تربیت شده . دارای ادب و تربیت و حیا و احترام . فرهخته . بفرهنگ . بافرهنگ . فرهنگ آموخته . فرهنگی . رسم دان . به آیین . آداب دان . (یادداشت مؤلف ) :
ای در اصول فضل ، مقدم
وی در فنون علم ، مؤدب .

مسعودسعد.


- مؤدب گردیدن ؛ مؤدب شدن . تربیت یافتن . دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن .
|| فاضل و دانشمند و تأدیب شده . || سیاست شده و عقوبت شده . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله