موی ستر
لغتنامه دهخدا
موی ستر. [ س ِ / س ُ ت ُ ] (نف مرکب ) حلاق . (دهار). موی تراش . موی پیرای . موی استر. مزین . آینه دار. حلاق . دلاک . سلمانی . گرا. گرای . (یادداشت مؤلف ) : چون ساعتی ببود و وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر پیش شیخ آمد. (اسرارالتوحید ص 108).
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست به یک هفته از او موی سترد.
و رجوع به موی ستردن شود. || که موی برد، چون نوره و امثال آن . (یادداشت مؤلف ).
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست به یک هفته از او موی سترد.
سوزنی .
و رجوع به موی ستردن شود. || که موی برد، چون نوره و امثال آن . (یادداشت مؤلف ).