مژدگان
لغتنامه دهخدا
مژدگان . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ) خبر خوش و نوید و مژده . (ناظم الاطباء). بشارت . (شعوری ). مژده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام وی را مژدگان داد.
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد.
به رامین شد مر او را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد.
- مژدگان آور ؛ بشارت دهنده . خبرخوش آور. بشیر :
نریمان یل مژدگان آور است
که مرشاه را بنده ٔ کهتر است .
|| چیزی که برای مژده دهند. مژدگانی . رجوع به مژدگانی شود.
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام وی را مژدگان داد.
(ویس و رامین ).
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد.
(ویس و رامین ).
به رامین شد مر او را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد.
(ویس و رامین ).
- مژدگان آور ؛ بشارت دهنده . خبرخوش آور. بشیر :
نریمان یل مژدگان آور است
که مرشاه را بنده ٔ کهتر است .
اسدی (گرشاسب نامه ص 315).
|| چیزی که برای مژده دهند. مژدگانی . رجوع به مژدگانی شود.