میان تهی
لغتنامه دهخدا
میان تهی . [ ت ُ ] (ص مرکب ) کاواک و میان خالی . (ناظم الاطباء). مجوف .مُسَحَّر. (منتهی الارب ). کاواک . اجوف . مجوف . میان خالی . پوک . پوچ . بی مغز. کرو. میان کاواک . (یادداشت مؤلف ). متخلخل : سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه ) متخلخل و میان تهی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحتها که روح را باید.
چون غاریقون کریه و منکر
وز تربد هم میان تهی تر.
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی تریم ما اینجا.
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری .
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی . (گلستان ).
همه دعوی و فارغ از معنی
راست گوئی میان تهی جرسیست .
چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحتها که روح را باید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 580).
چون غاریقون کریه و منکر
وز تربد هم میان تهی تر.
خاقانی .
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی تریم ما اینجا.
خاقانی .
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری .
سعدی .
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی . (گلستان ).
همه دعوی و فارغ از معنی
راست گوئی میان تهی جرسیست .
سعدی .