ترجمه مقاله

می

لغت‌نامه دهخدا

می . [ م َ / م ِ ] (اِ) به معنی شراب انگوری است . (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). || مطلق شراب اعم از اینکه از انگور حاصل آید یا مویز و خرما و جز آن . (از یادداشت لغت نامه ) . صاحب آنندراج گوید: بدین معنی ، خام ،بی غش ، صرف ، ناب ، ممزوج ، نیمرس ، نارس ، رسیده ، جوانه ،یکدست ، سرکش ، پرزور، روشن ، صبح فروغ ، شهری فش ، آینه فام ، خوشگوار، گوارنده ، جان بخش ، جان سرشت ، روح پرور، لعل فام ، لاله رنگ ، خونرنگ ، گلرنگ ، شفقی ، آذرگون ، دینارگون ، شیرین ، تلخ ، غالیه پرور، پرده سوز، شبانه ، دو ساله ،دیرساله ، دنبه نوش ، نوشین ، از صفات او و سنگ محک ، برق ، خورشید، چشم زاغ ، چشم کبوتر، خون کبوتر از تشبیهات اوست . (از آنندراج ). ام زنبق . سبیئة. سباء. قَرقَف . قرقوف . زنجبیل . (منتهی الارب ). بنت العناقید. (دهار). فضلة. قَرقُف . (منتهی الارب ). صهبا. مدام . (دهار) خمر. (دهار) (ترجمان القرآن ) (المنجد). مدامة. شمول . عقار. حمیا. راح . (دهار). خلة. لذیذ. اصفعند. (منتهی الارب ). قهوة. (منتهی الارب ) (دهار). نخة [ ن َ خ خ َ / ن ُ خ خ َ / ن ِ خ خ َ ] . شموس . ام شملة. شمول . رازقی . رازقیة. رافصة. تریاقة. (منتهی الارب ). تریاق . (منتهی الارب ) (جوهری ). رحیق . (منتهی الارب ) (دهار). رحاق . جردان . جریال . جلس . رساطون . (لغت رومی است ). رهیق . ناجود. مأذیة. (منتهی الارب ). راوق . (دهار). سَکَر. خندریس . خرداذی . صهباء. اسفند [ اِ ف َ / اِ ف ِ ] . سیابة. دراق . دریاق . دریاقة. سلسبیل . سلاف . سلافه . (منتهی الارب ). کلفاء. (دهار) (منتهی الارب ). اخاضر. مخضفة. عَصوف . (منتهی الارب ). عُصوف میها. (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). ریاح . (منتهی الارب ) (دهار) عَزَب . فهیج . راهنة. راهیة. راف . رینة. جریالة. رأف . (منتهی الارب ). ریاح . (منتهی الارب ) (دهار). راح . فضال . عجوز. عتیق . (منتهی الارب ). تریاق . مُل . ابنةالکرم . بِتع. مدام . مدامه . راح . راه . بنت کرم . دختر رز. بنت عنقود.خمر. ام الخبائث . شراب . باده . نبیذ. نبید. تریاق . کُمَیت . صهبا. راف . تامور. تأمور. مدامه . بکماز. قرقط. دادی . ذاذی . (یادداشت مؤلف ). خرطوم ؛ می زود نشاء.مصطار؛ می ترش . راح عتیقة؛ می کهنه . عتیق ؛ می سه یکی . عتق و عتاق ؛ می کهنه و نیکو. عاتق ؛ می که مهر از آن برداشته باشند. (منتهی الارب ). طلاء؛ می که آن را سیکی و می پختج نیز گویند. فضوح ؛ می که خورنده ٔ خود رابشکند و سست گرداند. ملساء؛ می آسان در خوردن . مأذیة؛ می آسان فروشونده . خمطة؛ می ترش بوگرفته ، یا می که بوی رسیدگی آید از وی مانند سیب و رسیده نباشد. عزب ؛ روانی می . فقد؛ می مویز. ادمان ؛ پیوسته خوردن می را. عنب ؛ می انگوری . علق ؛ می انگوری یا کهنه ٔ می . رحیق . رحاق ؛ صافی بی دُرد می . مَسطار، مُسطار؛ می که خورنده را بر زمین افکند. (منتهی الارب ). نبیذ؛ می خرما.(زمخشری ). اِسفَنط، اِسفِنط؛ می انگوری خوشبوی . سخام ؛ می نرم و آسان فروشونده . سلسل ؛ می نرم روان فروشونده به گلو. مدام و مدامة؛ می انگوری . خص ؛ می نیکو. نس ؛ می مست و بیهوش کننده . (منتهی الارب ) :
ای قبله ٔ خوبان من ای طرفه ٔ ری
لب را به سبیدرک بکن پاک از می .

رودکی .


دانا کلید قفل غمش نام کرد از آنک
جز می ندید قفل غم و رنج را کلید.

بشار مرغزی .


از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد این نگار می آور هین .

دقیقی .


گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .

کسائی .


به هرجای جشنی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.

فردوسی .


کنون کار بر ساز و سستی مکن
زمی نیز ناتندرستی مکن .

فردوسی .


یکی خیک می داشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گورگران .

فردوسی .


بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.

فردوسی .


باده خوریم اکنون با دوستان
ز آنکه بدین وقت می آغرده به .

خفاف (از لغت فرس اسدی ص 476).


برجه تا برجهیم جام به کف برنهیم
تن به می اندر دهیم کاری صعب اوفتاد.

منوچهری .


گر اندوهست می انده ربایست
و گر شادی است می شادی فزایست .

(ویس و رامین ).


چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب .

ناصرخسرو.


زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست می بی خمار و گل بی خار.

سنائی .


خورشید می اندر فلک جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق برآمد.

انوری .


گفتی به مغان رود به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند.

خاقانی .


به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا می گریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندرصبا می گریزم .

خاقانی .


می بدهن بردو چو می میگریست
کی من بیچاره مرا چاره چیست .

نظامی (مخزن الاسرار ص 120).


به فیروزی آن بت مشکبوی
می و مشک میریخت بر طرف جوی .

نظامی .


لیک اغلب چون بدند و ناپسند
برهمه می را محرم کرده اند.

مولوی .


بیخود از می با ادب گردد تمام
با خود از می با ادب گردد مدام .

مولوی .


می لعل نوشین بیا و بیار.

سعدی (بوستان ).


کجاست سرو پریچهره تا به کام قدح
ز حلق شیشه می خوشگوار بگشاید.

سلمان ساوجی .


فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است .

حافظ.


گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سفت .

حافظ.


لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.

حافظ.


در باب می و انگور از غیب چنین آمد
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد.

بسحاق اطعمه .


در جام لاله گون می چون چشم زاغ کن .

بابافغانی .


شوخی چشم می عربده در جام نکرد
که دل تنگ مرا زخمی آرام نکرد.

میرزاجلال اسیر.


سنگ محک می است می آرید در میان
پیداکننده ٔ کس و ناکس همی می است .

(؟) (از آنندراج ).


می حرام است در آن بزم که هشیاری هست .

صائب .


ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من
کتان بی جگر را پرتو مهتاب شد آتش .

صائب تبریزی .


بدان لبان چو مرجان چنان زنم بوسه
که رنگ می برم از آن لبان چون مرجان .

شمس الشعراء سروش .


- مادر می ؛ انگور. خوشه ٔ انگور و حبه های آن :
مادر می را بکرد باید قربان
بچه ٔ او را گرفت و کرد به زندان .

رودکی .


- می از دست نهادن ؛ ترک میخوارگی کردن . از باده گساری دست برداشتن :
تیغ برگیر و می ز دست بنه .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
- می بی غش ؛ شراب ناب . باده ٔ بی درد. شراب خالص که چیزی بدان نیفزایند :
خون خورده ام نه باده که زهرم نصیب باد
دور از لب تو چون می بی غش گرفته ام .

باقر کاشی .


- می تا خط سیاه دادن ؛ یعنی شراب را به اندازه ٔ خط میان جام ریختن و به کسی دادن . کنایه است از کم و به اندازه دادن شراب :
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم .

خاقانی .


و رجوع به خط سیاه شود.
- می خسروی ؛ شراب شاهانه . درخور شاهان :
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .

خسروی (از لغت فرس اسدی ص 36).


- می خوشگوار ؛ شراب گوارا و مطبوع :
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار.

فردوسی .


- می در گریبان کردن ؛ به زور شراب دادن به کسی . (ناظم الاطباء).
- می دینارگون ؛ شراب چون دینار به رنگ . باده ٔ زرد یا سرخ :
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد.

میر معزی .


- می روشن ؛ شراب صافی . شراب بی درد. می ناب .
- می زرد ؛ شراب که رنگ آن زرد است :
به زیر اندر آورد (خورشید) برج بره
جهان چون می زرد شد یکسره .

فردوسی .


- می زلال ؛ شراب پاک بی درد :
نیست به بزم زمانه عیش مصفی
شیشه ٔ گردون می زلال ندارد.

(؟).


در در صدف اگر ز لطافت کند سخن
برگ گل است جلوه کنان در می زلال .

بابافغانی .


- می سرخ ؛ شراب لعلی :
زین است مهر من به می سرخ بر کز او
شد خرمی پدید و رخ غم بپژمرید.

بشار مرغزی .


- می سوری ؛ شراب لعل گون ... شراب سرخ :
سرکش بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.

کسائی (دیوان ص 84).


می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .

خسروی .


- می سوسن ؛ شراب سوسن . (ناظم الاطباء).
- می سه منی ؛ صاحب آنندراج گوید ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارد و آن را سیکی خوانند. (آنندراج ). اما در بیت ذیل از امیرمعزی می نماید که مراد پیمانه ٔ کلان و رطل گران باشد :
ارجوکه ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی .

امیرمعزی .


- می شادی ؛ شراب که به یمن شادی و خبر خوش و پیروزی خورند :
می شادی آوربه شادی نهیم
ز شادی ستانده به شادی دهیم .

نظامی .


- می شعرافش ؛ شراب سرخ انگوری . (ناظم الاطباء).
- می شیراز ؛ می شیرازی .
- می شیرازی ؛ می شیراز. شراب که در شیراز بعمل آید. شراب شیرازی :
در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود
اهل دریا همه محتاج به آب نهرند.

محمدقلی سلیم .


- می کافور ؛ شراب سفید :
نشئه ٔ پیری بود خواب گران نیستی
مستی جاوید بنگر کاین می کافور داد.

میرزا طاهر وحید (ازآنندراج ).


- می ناب ؛ شراب خالص و صاف و بی غش . (ناظم الاطباء).
- امثال :
می بریزد نریزد از می بوی .

رودکی .


یکی داستان زد تهمتن بدوی
که گر می بریزد نریزدش بوی .

فردوسی .


|| هر مشروب مسکر. (ناظم الاطباء). || گلاب . (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی گلاب باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
به فیروزی آن بت مشکبوی
می و مشک می ریخت بر طَرْف جوی .

نظامی (از آنندراج ).


|| جام و پیاله . (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب باشد. (فرهنگ جهانگیری ).به معنی پیاله ٔ شراب مجازی است . (آنندراج ). پیاله را نیز به طریق کنایه گفته اند همچنانکه می گویند پیاله می خورند یعنی شراب می خورند. (برهان ) :
پنج و شش می بخورد و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یک سر.

فرخی .


یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را.

خاقانی .


چو برگشت اندر آن حالت میی چند
خرابی عقل را بنیاد برکند.

امیرخسرو دهلوی .


|| (اصطلاح عرفانی ) نزد صوفیه به معنی ذوقی بود که از دل سالک برآید و او را خوشوقت گرداند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح عرفانی ) به معنی محبت و عشق آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
ترجمه مقاله