نائب
لغتنامه دهخدا
نائب . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین . قائم مقام . خلیفه . آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی . قفیّه . (منتهی الارب ). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک . ج ، نَوب ، نُوّاب . (منتهی الارب ) (المنجد). بجای کسی ایستاده شونده . (شمس اللغات ). بدل . عوض . نایب :
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین .
و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم [ بونصر مشکان ] بود در شغل بریدی هرات . (تاریخ بیهقی ص 596). امیرگیلکی این ناحیه [ ناحیه ٔ بیابان ] از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124).
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نائب یزدان و آفتاب کریمان .
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجّت نائب پیغمبر یزدانم .
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را بفرمان باش ...
بچّه ٔ آفتاب تابانی
نائب آفتاب تابان باش .
به مجلس تو ز من نائب این قصیده ٔ تست
که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر.
نائب مصطفی بروز غدیر
کرده در شرع خود مر او را میر.
خاقانئی که نائب حسان مصطفاست
مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است .
نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جان چمانه بده بر چمن جان بچم .
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم .
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نائب شاه بود.
والی جان همه کانها زر است
نایب دست همه مرغان پر است .
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار.
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب .
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می پنداشتند.
|| پیشکار. (آنندراج ). گماشته . وکیل . (ناظم الاطباء). آجودان . (یادداشت مؤلف ). نماینده . مأمور :
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز
تو چون خلیفه ٔ بغداد نائب یزدان .
دست او هست ابر و دریادل
ابر شاگرد و نائبش دریاست .
فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری ... وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی ). چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208). نائبان وی شغل نشابور راست میدارند و این به قوه ٔ او میتوانند کرد.(تاریخ بیهقی ص 373).
همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب
به قصرت گوشها نائب ببامت دیده ها دربان .
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع و عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نائبان دگر.
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نائبان دیوانم .
نایب پرده های اسراراست
پرده ٔ رازهای پنهان است .
او نائب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگهدارش .
ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا
وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم .
شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی .
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی .
کان لعلم نایب افتاد و امین
هر امینی هست حکمش هم چنین .
و محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه ، اصناف هر محل ماه بماه اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرةالملوک ص 49). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که ... در حین حرکت سپه سالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانه ٔ...درگاه معلّی مینماید. (تذکرة الملوک ص 41). || در نظام قدیم ، منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی . || در نظام جدید، درجه ٔ افسر جزء و کلمه ٔ ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و بترتیب از نایب سوم ، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم ، ستوان سوم . نایب دوم ، ستوان دوم . نایب اول ، ستوان یکم :
لاله رخی چشم و چراغ سپاه
نایب اول به وجاهت چو ماه .
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایب هم قدّ تو عبدالرحیم .
|| نوبه ای . نوبتی . که بنوبت درآید. عاقب . رجوع به نائبه شود. || زنبور عسل . ج ، نوب . (منتهی الارب ). قیل لانها ترعی و تنوب الی مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || بسیار. فراوان . کثیر. خیر نائب ، کثیر عوّاد. (منتهی الارب ). خیر نائب ؛ خیر و نیکوئی بسیار. (ناظم الاطباء).
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین .
فرخی .
و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم [ بونصر مشکان ] بود در شغل بریدی هرات . (تاریخ بیهقی ص 596). امیرگیلکی این ناحیه [ ناحیه ٔ بیابان ] از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124).
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نائب یزدان و آفتاب کریمان .
ناصرخسرو.
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجّت نائب پیغمبر یزدانم .
ناصرخسرو.
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را بفرمان باش ...
بچّه ٔ آفتاب تابانی
نائب آفتاب تابان باش .
مسعودسعد.
به مجلس تو ز من نائب این قصیده ٔ تست
که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر.
مسعودسعد.
نائب مصطفی بروز غدیر
کرده در شرع خود مر او را میر.
سنائی .
خاقانئی که نائب حسان مصطفاست
مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259).
نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جان چمانه بده بر چمن جان بچم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259).
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم .
خاقانی .
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نائب شاه بود.
نظامی .
والی جان همه کانها زر است
نایب دست همه مرغان پر است .
نظامی .
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار.
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب .
مولوی .
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می پنداشتند.
مولوی .
|| پیشکار. (آنندراج ). گماشته . وکیل . (ناظم الاطباء). آجودان . (یادداشت مؤلف ). نماینده . مأمور :
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز
تو چون خلیفه ٔ بغداد نائب یزدان .
فرخی .
دست او هست ابر و دریادل
ابر شاگرد و نائبش دریاست .
فرخی .
فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری ... وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی ). چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208). نائبان وی شغل نشابور راست میدارند و این به قوه ٔ او میتوانند کرد.(تاریخ بیهقی ص 373).
همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب
به قصرت گوشها نائب ببامت دیده ها دربان .
ناصرخسرو.
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع و عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نائبان دگر.
مسعودسعد.
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نائبان دیوانم .
مسعودسعد.
نایب پرده های اسراراست
پرده ٔ رازهای پنهان است .
ادیب صابر.
او نائب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگهدارش .
خاقانی .
ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا
وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم .
خاقانی .
شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی .
خاقانی .
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی .
نظامی .
کان لعلم نایب افتاد و امین
هر امینی هست حکمش هم چنین .
مولوی .
و محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه ، اصناف هر محل ماه بماه اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرةالملوک ص 49). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که ... در حین حرکت سپه سالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانه ٔ...درگاه معلّی مینماید. (تذکرة الملوک ص 41). || در نظام قدیم ، منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی . || در نظام جدید، درجه ٔ افسر جزء و کلمه ٔ ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و بترتیب از نایب سوم ، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم ، ستوان سوم . نایب دوم ، ستوان دوم . نایب اول ، ستوان یکم :
لاله رخی چشم و چراغ سپاه
نایب اول به وجاهت چو ماه .
ایرج میرزا.
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایب هم قدّ تو عبدالرحیم .
ایرج میرزا.
|| نوبه ای . نوبتی . که بنوبت درآید. عاقب . رجوع به نائبه شود. || زنبور عسل . ج ، نوب . (منتهی الارب ). قیل لانها ترعی و تنوب الی مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || بسیار. فراوان . کثیر. خیر نائب ، کثیر عوّاد. (منتهی الارب ). خیر نائب ؛ خیر و نیکوئی بسیار. (ناظم الاطباء).