نابودنی
لغتنامه دهخدا
نابودنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) ممتنع. محال . که قابل بودن نیست . که وجودپذیر نیست . که ممکن الوجود نیست . نشدنی :
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست .
به نابودنیها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید.
بپیچی دل از هر چه نابودنی است
ببخشای آن را که بخشودنی است .
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی برگمانی مبر.
نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل . (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند [ ابن مقفع را ] برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است . (مجمل التواریخ ).
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست .
فردوسی .
به نابودنیها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید.
فردوسی .
بپیچی دل از هر چه نابودنی است
ببخشای آن را که بخشودنی است .
فردوسی .
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی برگمانی مبر.
فردوسی .
نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل . (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند [ ابن مقفع را ] برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است . (مجمل التواریخ ).